داستان. . .

عاشــــــقی ممنوع!

حتی شما دوست عزیز!

درباره من
غم نویس نیستم... فقط گاه و بی گاهی....اب و هوای دل را مکتوب میکنم... همین!650-370
منوی اصلی
آرشیو موضوعی
آرشیو ماهانه
نویسندگان
تازه ترین مطالب
لینکدونی
پیوندها
قالب وبلاگ (کافه اسکین)
عاشقانه.تنها زندگی کردن
˚°◦.♥.◦°˚قلب یخی˚°◦.♥.◦°˚
paramour love
دانشجویان مدیریت اجرایی قشم
عاشقانه هایتان شیرین
ساعت تنهایی
محصولات زناشویی
ژیگولوهای سقز
من و عشق ممنوعم
ردیاب خودرو

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان عشق ممنوع! و آدرس betty.girl.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.





طراح قالب
امکانات
 RSS 

POWERED BY
LoxBlog.COM

ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 30
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 30
بازدید ماه : 152
بازدید کل : 5738
تعداد مطالب : 68
تعداد نظرات : 83
تعداد آنلاین : 1



<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وبلاگ:

برای ثبت نام در خبرنامه ایمیل خود را وارد نمایید




دریافت کدهای جاوا برای وبلاگ شما



کنار سینما ایستاده بود به تصویر روی سر در سینما نگاه می‌کرد، تو یه گوشه، تصویر پسری بود که یه عینک مشکی به چشم داشت و یه عصای سفید هم تو دستش بود، تو گوشه دیگر عکس دو تا پرنده که با منقار و یه تیکه چوب ، لاک پشتی رو به طرف آسمون می‌بردند.

رگبار بارون تمام لباساشو خیس کرده بود ، آروم نگاهشو از پرده سینما کند و دستشو از عصای زیر بغلش جدا کرد و شال گردنشو دور گردنش پیچوند.

باد سردی هم می‌وزید، دختر بیچاره با زحمت فراوان و با کمک عصا ، خودشو به تیر برق کنار خیابون رسوند و به اون تکیه داد.




مدام عصا را بلند می‌کرد، ماشینها با سرعت و بی‌توجه از کنارش می‌گذشتند، راننده‌ای با ترحم کنارش ترمز کرد، با سختی زیاد در حالی که پاهاشو رو زمین می‌کشید خودشو به ماشین رساند، دو قدمی ماشین پایه عصاش تو یه چاله کوچکی گیر کرد، دختره نقش زمین شد، به دور و برش نگاه کرد وبا کمک مسافری سوار ماشین شد.

راننده یه نگاهی به دختره معلول کرد و از سر ترحم گفت : آخه مگه مجبوری با این حال و روزت و تو این هوا بری سینما. دختره یه نگاه معنی داری به راننده کرد و چیزی نگفت.

خانم بغل دستی هم از دختره پرسید : بیرون اومدن با این وضع براتون سخت نیست ، او با گوشه آستینش شیشه ماشین رو پاک می‌کرد، اینطوری پاسخ داد :
" سخت نگاه‌های ترحم آمیز مردمه.

بغض گلویش رو می‌گیره اما با لبخندی کاملا ساختگی میگه: کاش نگاه مردم به معلولان عوض می‌شد و با ترحم به ما نگاه نکنند وکاش همه نگاهها خدایی می‌شد.

بعد از گفته‌های این دختر معلول به یاد اسم فیلم رو سر در سینما افتادم که درشت با خط سفید بالای پرده نوشته شده بود " به رنگ خدا".

وی که به اصرار من ، خود را " مینا" و ‪ ۲۱‬ساله معرفی کرد و گفت: تا هشت سالگی من مانند همه بچه‌های دنیا روی پاهای خودم راه می‌رفتم و بازی می‌کردم و مجبور نبودم از عصای فلزی به عنوان پا استفاده کنم.

به اینجای صحبتش که رسید حرفشو خورد و سپس با صدایی گرفته خاطرنشان‌کرد:
تا اینکه به دلیل تزریق اشتباه آمپول از دو پا فلج شدم و از اون روز تا حالا مجبورم منت عصای فلزی رو بکشم و زیر نگاه‌های ترحم آمیز دیگران زندگی کنم.

راننده هم با شنیدن اظهارات این دختر معلول، بی‌سبب آهی کشید ، افزود :
ببین یه اشتباه کوچک این طفل معصوم را به چه روزی انداخته‌است، واقعا جواب این اشتباه کی باید بده؟
مینا تصریح کرد : اگر مردم باور کنند که معلولیت ناتوانی نیست ، بلکه محدودیت است نگاهشون به این افراد عوض خواهد شد 


نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:





+ نوشته شده در  شنبه 29 مهر 1386برچسب:,ساعت 16:4  توسط شیدا